توآن نگوین Tuan Nguyen در حال تحصیل بود که به کارهای داوطلبانه روی آورد و همین امر او را به سمت فعالیتهای انساندوستانه و کارآفرینی سوق داد. با این حال، اشتیاق واقعی او درگیر شدن در فعالیتهای اجتماعی است و باور دارد که این کار برای یک زندگی سالم، شاد و موفق ضروری است. توآن تحت تاثیر سخاوتی که خود و خانوادهاش هنگام ورود به کانادا دریافت کرده بودند، زندگی خود را وقف کارهای داوطلبانه کرده است. پروژههای داوطلبانه او تا کنون میلیونها دلار کمک برای چندین موسسه خیریه جمعآوری کرده است. از افتخارات وی میتوان به جایزه United Way Community Builder Award و جایزه CTV Amazing Person Award و حک شدن نام او در تالار شهر اتاوا اشاره کرد. او در رویدادهای مختلف در سراسر کشور کانادا حضور مییابد و درباره موضوعاتی مانند فعالیت داوطلبانه، رهبری، کارآفرینی و انگیزه داشتن سخنرانی میکند. در ادامه، متن خلاصه شده یکی از سخنرانیهای توان نگوین در دانشگاه اتاوا را که در قالب مجموعه تِدتاک انجام شده است با هم میخوانیم.
عدهای از دوستانم با دیدن عنوان این مطلب به من بازخوردهایی دادند که در واقع دو پیام تقریبا سازگار با هم داشتند. اولین بازخورد این بود که «چه کار جالبی است که ایده فعالیت داوطلبانه را بهعنوان نوعی حرکت انساندوستانه در نظر گرفتهای: صرف کردن وقت و پول برای کمک کردن به دیگرانی که نیازمند هستند.» که در واقع حرف درستی است. بازخورد دوم این بود که «این عنوان دقیقا توصیف خودت است که در خدمت جامعه هستی و میدانی چگونه باید در مورد این موضوعات حرف زد». بعضیها هم گفتند «حرفهای تو انگیزه میدهد که برای پدر و مادر، اطرافیان، حیوانات، محیط زیست و … کاری کنیم و اوضاع را مرتب کنیم». در حقیقت مردم خیلی وقتها دلشان میخواهد برای جامعه و اطرافیان خود کاری انجام بدهند اما شاید نمیدانند برای انجام آن دقیقا به کجا باید مراجعه کنند.
برای اینکه تصویر بهتری به شما بدهم که من کجای این ماجرا قرار دارم، من یک فرد خیّر هستم و به فعالیتهای داوطلبانه مشغولم. فعالیتهای داوطلبانه من در واقع تمام زندگی من است. و من همه زندگیام را وقف کمک کردن به دیگران و جمعآوری کمک نقدی برای اینگونه فعالیتها کردهام و تا کنون چندین میلیون دلار برای خیریههای مختلف کمک مالی جمعآوری کردهام. همزمان مجموعهای از دوستان در سراسر دنیا برای این کار بهوجود آوردهام. نکته ویژهای که در مورد این مجموعه میتوانم بگویم این است که نود درصد بدنه اصلی آن از طریق فعالیتهای داوطلبانه ساخته شده است. بنابرین میشود گفت که نوع خاصی از عشق درمیان اعضا موج میزند به طوری که هرگاه من از پا افتادهام آنها به من کمک کردهاند تا دوباره در این راه قدم بردارم.
اما من چطور به کار داوطلبانه روی آوردم؟ زندگی من با قصه معمولی یک خانواده مهاجر شروع میشود. من در سال ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) در ویتنام به دنیا آمدم. بیست روزه بودم که به کانادا مهاجرت کردیم. من و پدرم هر دو بسیار مریض بودیم. بنابرین فقط مادرم، آن هم با حداقل دستمزد، کار میکرد و از خانواده سرپرستی میکرد. واضح است که این به تنهایی امکانپذیر نبود. بنابرین ما در حالی که کمکهای اجتماعی دریافت میکردیم و در خانههای دولتی زندگی میکردیم بزرگ شدیم. این ممکن است حس خوشایندی به هیچکس ندهد اما مادر و پدرم اصلا اجازه ندادند که ما حس بدی پیدا کنیم. مادر و پدرم سپاسگزار همه لحظات و دقایق زندگیشان بودند.
بگذارید با پدرم شروع کنم. پدرم همیشه از یک خاطره استفاده میکند که توضیح بدهد جامعه چه معنیای برایش دارد. او همیشه میگوید: «یادم میآید یک روز در یک ایستگاه اتوبوس خواهرت را توی بغلم نگه داشته بودم و انتظار میکشیدم. دستهایم داشت از سرما یخ میزد (ما اهل ویتنام هستیم و به هوای سرد اینجا عادت نداریم). خانمی ما را دید و سوار کرد و به خانه رساند. بعد هم راهش را گرفت و رفت و ما هرگز او را دوباره ندیدیم.» پدرم همیشه میگوید که «این یعنی جامعه؛ جایی که ما در آن زندگی میکنیم و مردم در صورت نیاز به همدیگر کمک میکنند. من از تو میخواهم که بخشی از جامعهات باشی و کاری برای اجتماع بکنی.» و این شد نقطه شروع اشتیاق من برای نقش گرفتن در جامعه.
اما عنصر دیگری هم برای کارهای داوطلبانه من و حتی فراتر از آن وجود دارد و آن مادرم است. مادر من به وضوح خیلی سخت کار میکرد. اگر میخواست، چیزهای زیادی وجود داشت که از آنها شکایت کند اما این زن، اگر او را ببینید، مثل یک فشفشه پر از انرژی است. فوقالعاده است. وقتی او را بیشتر بشناسید میفهمید که او همیشه با یک حس قدرشناسی و شکرگزاری مطلق زندگی میکند. او هر احظه و هر روز سپاسگزار کوچکترین چیزها است و به ما هم یادآوری میکند که باید برای همه چیز شکرگزار باشیم.
بنابرین بخشی را از پدرم گرفتم که میگفت در جامعه نقش خودت را به عهده بگیر و بخشی را از مادرم گرفتم که با شکرگزاری زندگی میکرد و در نتیجه من به آنچه امروز هستم تبدیل شدم.
من در مونترآل بزرگ شدهام و دوستهای زیادی در آنجا دارم. وقتی چهاردهساله بودم با دوستانم در ایستگاههای مترو موسیقی اجرا میکردیم و صدها دلار پول در میآوردیم و به خانوادههایمان کمک میکردیم. این آغازی بود برای یک سری تغییرات فوقالعاده. بعد ازآن ما شروع کردیم به تغییر دادن جشن تولدهایمان به مراسم جمعآوری کمکهای مردمی و بعد، رویدادهای متنوعی مثل برگزاری مسابقه، بازی و ورزش، مهمانیهای فضای باز، مراسم نمایش لباس و کارهای جالب زیادی برای امور خیریه انجام دادیم. وقتی من داشتم برای دانشگاه ثبتنام میکردم، که در همین دانشگاه در مدرسه بازرگانی تلفر Telfer School of Business بود، باید برای دانشگاه از کارهای پنج سال پیشم رزومهای تهیه میکردم و دیدم که آنزمان کارهایی را شروع کرده بودم که حتی الان هم دارم همانها را ادامه میدهم. متوجه شدم هر آنچه انجام دادهام و از آن لذت بردهام یا هروقت مثل امروز مردم را دور هم جمع کردهام، حتما یک جنبه خیریه و عامالمنفعه داشته. و این دقیقا چیزی بود که من را به مدرسه بازرگانی کشاند. من ناظر اتفاقهایی در مدرسه بازرگانی بودم که به موضوع صحبت امروز ما مرتبط است. اول اینکه من تعداد زیادی دانشجوی بازرگانی دیدم که خیلی باحال و بااستعداد بودند. آنها میتوانستند آواز بخوانند، برقصند، پیانو بنوازند. این موضوع به سالهای ۱۹۹۴-۹۵ (۱۳۷۳-۷۴) برمیگردد، زمانی که اینترنت در ابتدای کارش بود و این بچهها با اینترنت کار میکردند. باید بگویم که مدرسه بازرگانی اصلا به این موضوعات توجهی نداشت و در مورد اشتیاق و علاقه آدمها که ما را به انسانهایی که اکنون هستیم تبدیل میکند اصلا اشارهای نداشت. اینگونه فعالیتهای دانشجویان واقعا مرا مجذوب خودش کرده بود. همین دانشجویان همزمان با این کارهایشان راجع به آینده شغلیشان هم صحبت میکردند، راجع به شغلهایی مثل مدیر عامل، حسابدار رسمی، تحلیلگر اقتصادی و مالی و … اینجور رویاها که همه دانشجویان بازرگانی در سر دارند.
اما هیچ کدام از آنها، یا حداقل تعداد بسیار کمی از آنها، راجع به این صحبت میکرد که برای جامعهشان چه کار میخواهند بکنند. من فکر کردم اگر شما واقعا خودتان را پرورش داده باشید، برای خودتان فرصتی به وجود خواهید آورد که چیزی به جامعه برگردانید. این یکی از نکتههایی بود که من از مشاهداتم دریافتم. اما آخرین مشاهده من این بود که دانشجویان بازرگانی مثل بقیه دانشجویان، زیاد به مهمانیها و مراسم مختلف میروند تا شبکه ارتباطاتشان را گسترش دهند. دلیل اصلی اینگونه مراسم برای دانشجویان این است که برای آنها الهامبخش باشد تا در مسیر رویاهایشان باقی بمانند و روزی مدیر اجرایی یا هرچیز دیگری که دلشان میخواهد بشوند. اینگونه مراسم درعین حال که معمولا عالی و فوقالعاده هستند، کماکان عناصر انسانی را در نظر نمیگیرند و من واقعا نمیدانستم چه فکری باید برایش کرد. نهایتا با خودم گفتم من میخواهم شانس خودم را امتحان کنم و بنابرین با دوستم الکساندر سن-ژان Alexandre St-Jean کاری رو شروع کردیم و اسمش را کاسکو Casco گذاشتیم که مخفف سازمان خیریه دانشجویی مدیریت و بازرگانی Commerce & Administration Student Charity Organization بود. هدف من از ایجاد این سازمان این بود که میخواستم آینده بازرگانی نسبت به جامعه مسوولیتپذیر باشد. ما این کار را از طریق ایجاد موقعیتی برای دانشجویان فراهم کردیم که تواناییها و مهارتهایشان در بازرگانی را در کنار استعدادهای منحصربهفردشان به کار گیرند و مربیانی برای به وجود آوردن تغییر در جامعه داشته باشند.
یکی از برنامههای ما که با همکاری دانشگاه مکگیل و دانشگاه اتاوا انجام میشود برنامه نمایش لباسی است که با الهام از اجراهای موزون و به سبک نمایشهای برادوی اجرا میشود. همچنین، میز شام این برنامه کاملا شبیه یک میز شام تجاری چیده میشود. این برنامه یک رویداد تجاری واقعی است که تا کنون ۱۵۰ دانشجو و حدود چهارصد متخصص در آن حضور داشتهاند و در چهارده سال گذشته موفق شده بیش از یک میلیون دلار جمعآوری کند. این یک اتفاق شگفتانگیز است و معنی آن برای من و بسیاری از ما که اعضای «کاسکو» هستیم و برای بقیه دانشجویانی که در برنامه مشارکت دارند این است که ما از سوی افراد قدرتمند اجتماعمان که ارتباطات گسترده و توان تاثیرگذاری فراوانی دارند مورد پذیرش قرار گرفتهایم. آنها شبکه ارتباطاتشان را در اختیار ما قرار دادند و همچون مربیان به ما کمک کردند تا تواناییهای بالقوهمان را بیابیم. هنگامی که من این کار را انجام میدادم هرگز انتظار نداشتم متخصصان و بازرگانان مهم را در موقعیتی ببینم که من را در راهاندازی کارم راهنمایی و کمک میکنند. هرگز فکر نمیکردم خودم قبل از سی سالگی به موقعیتی برسم که به افراد و شرکتها در زمینه چگونه انگیزه دادن، بسیج کردن و توسعه دادن رهبران و مدیران اجتماعی راهنمایی و توصیه کنم. دستکم تصور چنین وسعتی را نمیکردم.
در نتیجه این برنامه، من با آدمهای زیادی روبرو شدهام و با داستانهای خیلی جالب فراوانی برخورد کردهام که مایلم یکی از آنها را برای شما تعریف کنم.
ماجرا درباره کسی به نام «شان» است که من از طریق یکی از دوستان مشترکمان با او آشنا شدم. «شان» همسرش را به دلیل بیماری سرطان از دست داده بود و حالا میخواست به افتخار او کار ویژهای برایش انجام دهد. مشکل این بود که در میان صفات همسرش نمیتوانست به یک ایده مناسب برسد. من قصه خودم را که در چهاردهسالگی با دوستانم یک گروه موسیقی چهار نفره در ایستگاه مترو درست کرده بودیم و به خیریهها کمک میکردیم برایش تعریف کردم. درطی صحبتمان متوجه شدم که او شغلش را از دست داده و حالا بیکار است. همچنین فهمیدم که عاشق دوچرخهسواری هفتگی در کوهستان است. بنابرین به او گفتم این هفته یک مسیر ساده انتخاب کن و تعدادی از دوستانت را خبر کن و به آنها بگو این یک برنامه دوچرخه سواری خیریه به افتخار و یادبود همسرم است. از آنها بخواه که هر کدام حداقل بیست دلار اعانه همراهشان بیاورند و کمکهای نقدی آنها را دریافت کن. با همین مقدار کم شروع کن و ببین چه احساسی خواهی داشت. او شروع خیلی خوبی داشت. پانزده نفر آمدند و چهارصد دلار جمعآوری شد. «شان» اصلا انتظارش را نداشت و خیلی هیجانزده شد. به او توصیه کردم که این برنامه را بهصورت هفتگی تا آخر تابستان ادامه بدهد. در این مدت، بدون اینکه خودمان بدانیم خبرش همه جا پیچید و کم کم به یک رویداد هفتگی بزرگ تبدیل شد که هیچ کس تا قبل از آن نمیدانست. هر هفته ۱۵۰ نفر کودک و بزرگسال آنجا میآمدند و از کوه بالا میرفتند. فوقالعاده بود. در آخر تابستان «شان» موفق شد نزدیک به سی و هشت هزار دلار جمعآوری کند. در میان افراد این گروه یک نفر هم بود که از طریق دوستِ دوستِ دوستِ… دوستِ دیگری از این برنامه خبردار شده بود. این شخص معاون مدیرعامل یک کمپانی بزرگ فنآوری بود. این دو با هم دوست شدند و او باخبر شد که «شان» چگونه تلاش کرده تا بتواند این برنامه را که از قبل طرحریزی نشده بود اجرا کند و در عین حال چیزهای خوب بسیار دیگری هم از دوست من شناخت. اینکه او چگونه به تکتک افراد گروه فکر میکرد، چگونه بهترین مسیر را محاسبه میکرد تا مطمئن شود همه از عهدهاش بر میآیند در حالی که کمی هم برایشان چالش برانگیز باشد، چگونه در برنامه عناصری را میگنجاند که برای دیگران انگیزهبخش باشد، و خیلی چیزهای دیگر. او به این موضوعات فکر میکرد و نهایتا تصمیم گرفت مبلغ کمکهایش را دو برابر کند و همزمان پیشنهاد شغلی به «شان» داد که به خاطرش به کالیفرنیا نقل مکان کرد و حالا ده سال است که در کمپانیهای مختلف مشغول به کار است. من چند سال پیش با «شان» تلفنی صحبت کردم و او به من گفت که کماکان کارهای داوطلبانه میکند.
«شان» دلیل اصلی من برای انتخاب این عنوان برای صحبتهای امروزم است. وقتی او به من گفت که «سپاسگزار لحظهای هستم که تو به من کمک کردی» من متوجه شدم هر لحظه که در پروژه داوطلبانهای مشارکت کردهام، چه بزرگ بوده چه کوچک، احساس کردهام قویتر شدهام و روز بعدش سرحالتر و با انرژیتر به کار برگشتهام و چیزهای جدیدتری آموختهام. من متوجه شدهام که کار داوطلبانه از من در حرفهام متخصص قویتری ساخته است. حال که به چنین درکی رسیدهام، قدم بعدی چیست؟
پیام واضح آن این است که هر کدام از ما میتواند تغییری هرچند بسیار کوچک [برای بهبود اوضاع] ایجاد کند. ما همه این را میدانیم و پیش از این هم آن را شنیدهایم.
داوطلبان معمولا خود را انکار میکنند شاید برای اینکه نمیخواهند خودپرستانی که از کارشان سودی میبرند به نظر برسند. من همیشه گفتهام اگر شما میخواهید چیزی را در آینده بهدست بیاورید باید در آینده حضور داشته باشید. راه بهتر از آن این است که خود را در حالیکه به دیگران کمک میکنید تحسین کنید. بنابرین من همه شما را تشویق میکنم که قدمی به جلو بردارید و به چیزی بسیار کوچک فکر کنید. اگر ایده بزرگی دارید البته انجامش دهید. اما وقتی که چنین ایدهای را در نظرتان آوردید اهدافی را برای خود منظور کنید.
من از داوطلبان مختلف چیزهای متنوعی آموختهام. بعضی از آنها را در اینجا میآورم: شکرگزاری، اشتیاق، خلاقیت. آنها (داوطلبان) کم کم میآموزند که خلاقیت را در کارخود بهوجود آورند، و بعد از مدتی کارآمدتر میشوند چون وقتی شما میخواهید یک فعالیت خیریه را اجرا کنید، باید منابع خود را به حداکثر برسانید تا بیشترین کمکها را برای خیریه بهدست آورید. اعتماد به نفس شما بالاتر میرود، شجاعتر میشوید. مهارتهای رهبریتان را توسعه میدهید. مثل یک توپ انرژی مثبت میشوید و وقتی این اتفاق بیفتد، اتفاقات خوب بعدی در هر گوشهای به دنبالش میآیند. بنابرین همه شما را به انجام کار داوطلبانه تشویق میکنم. سپاسگزار شرکتها و سازمانهایی هستم که فعالیت داوطلبانه را ارج مینهند اما چرا ما فعالیت داوطلبانه را به بخشی از توسعه حرفهای تبدیل نمیکنیم؟ من فکر میکنم اگر همه ما چنین کاری کنیم، این جهان پر خواهد شد از انسانهای فوقالعاده و موفق و مهربان و دوستداشتنی.
از شما سپاسگزارم.
تهیه و تدوین: مدرسه پرتو
منبع: ارائهای از توآن نگویِن، از مجموعه سخرانیهای تدتاک در دانشگاه اتاوا